نشانه‌ها

سه سالی می‌شود که به نشانه‌ها اعتقاد دارم. به کنارِ هم چیده شدنِ تکه‌های پازلِ پنجاه پنجاه سیاه و سفیدِ زندگی در بهترین زمانِ ممکن هم. به گره خوردنِ جز از کلِ زندگی به دست‌های رئوف، به در لحظه به صفر رسیدنِ فاصله‌های چندین کیلومتری، به تپشِ قلبِ لحظه‌ی اجابتِ دعا در کمتر از ۲۴ ساعت، من به معجزه‌ی آغوشِ خورشیدِ مشهدالرضا اعتقاد دارم.

 

عیدتون مبارک و آبی :)

 

آنچه گذشت

گفتند از آن درس‌هایی‌ست که معدل را به شدت پایین می‌کشد؛ از قضا استادش هم سخت‌گیر است و تو کلاً روی ۱۳ نهایتاً ۱۴ حساب کن! راست می‌گفتند. اعصاب از آن درس‌هایی‌ست که برایت اعصاب نمی‌گذارد. از یک جایی به بعد دوست داری به ازای خواندن هر کلمه ده قطره اشک بریزی و رفرنس را به دیوار بکوبی و در دلت استادت را با القاب زیبا (!) خطاب کنی. جلسه اول نه، جلسه دوم هم نه، از جلسه سوم بود که تصمیم گرفتم خودم را به چالش بکشم و به اصطلاح ببینم چند مرده حلاجم! لازمه‌اش جمع‌وجور کردن وقت‌هایی بود که صرف وبلاگ، خواب اضافه بر سازمان، خواندن کتاب‌های بسته شده به جانم، آشپزی و از این طور چیزها می‌شد. از آن‌جایی که «هر کس تلاش کند، نتیجه‌اش را می‌بیند» در ۱۰۰ که نه اما ۸۰ درصد مواقع درست عمل می‌کند، بعد از سپری کردن روزها و ساعت‌های طاقت‌فرسا و مطالعه اضافه بر مطالب تدریس شده‌‌ی استاد حتی، در نهایت امتحانی دادم بس دشوار و گیج‌کننده. از آن‌ها که بعدش همه هم‌کلاسی‌ها هجوم برده به سمت گروه کلاسی، مویه‌کنان ناله سر می‌دهند که بیایید استاد را به همه مقدساتش قسم داده، صحبت کنیم بلکه رحمی کند ما را از نزول معدل که هیچ، از افتادن نجات دهد. از همان کارها که تاثیرش از آب در هاون کوبیدن هم کمتر است. القصه استاد بدون ارفاق نمره‌ها را ثبت نموده و من پس از چک کردن سایت و دیدن نمره ۲۰ باید اقرار کنم که نه‌تنها فضای اتاق، که خیابان هم برای پرواز کافی نبود.

همیشه که نمی‌شود همه چیز را با هم داشت. یک وقت‌هایی باید دوست‌داشتنی‌هایی که با هم در یک کفه نمی‌گنجند را در دو کفه مقابلِ هم قرار داد و دید کدام سنگینی می‌کند. بعد هم پا روی نیمه‌ی دل گذاشت و به سمتِ نیمه‌ی دیگر رفت. لازم بود مدتی پا روی نیمه‌ی جانم بگذارم.

 

+ اعتراف می‌کنم که دلم خیلی تنگ شده بود.

+ دونه‌دونه کامنت‌ها رو خوندم. خیلی خیلی ممنونم بابت لطف دوستانی که حالم رو پرسیدند و حتی تبریک تولد گفتند :)

 

حتی وقتی می‌خنده

هوا خیلی سرد شده بود. تصمیم گرفتم به جای یک ساعت و نیم منتظرِ سرویسِ خوابگاه موندن و لرزیدن برم کتاب‌فروشیِ آبان که هم کتاب‌ها رو ببینم هم بالاخره یه جایی باشم که گرمه. همینطور که داشتم از کنارِ پیاده‌رو واسه خودم می‌رفتم و چاوشی توی گوشم می‌خوند «و نخ به نخ دهنم دود است»، یهو چشمم افتاد به یه پسربچه‌ی کوچولو که کنارِ پیاده‌رو نشسته بود و یه ترازوی آبی هم جلوش بود. موزیک رو قطع کردم و رفتم کنارش. با لبخندی که از پشتِ دو تا ماسک دیده نمی‌شد پرسیدم: «من بخوام خودم رو وزن کنم چقدر می‌شه؟!» خیلی آروم و مهربون گفت: «هر چقدر دوست داری.» از اونجایی که اکثرِ اوقات پولِ نقد همراهم نیست به سمتِ عابربانکی که همون نزدیکی بود حرکت کردم اما هزار مدل فکر اومد توی سرم که مثلاً اگه مامان و بابای معتاد داشته باشه و این پول‌ها رو ازش بگیرن خرجِ مواد کنن چی؟! یا اگه اصلاً پدر و مادری نباشه و یه نفر از امثالِ این کوچولوها سوءاستفاده کنه چی؟! نهایتاً تصمیم گرفتم توی اون هوای سرد واسش یه نوشیدنیِ گرم بخرم. چند دقیقه بعد با شیر کاکائو و چندتا کیک برگشتم پیشش. به دست‌هاش الکل زدم و گفتم حالا می‌تونی بخوری عزیزم. زمان متوقف و دلم خون شد لحظه‌ای که اشک توی چشم‌هاش جمع شد. با فاصله نشستم همون‌جا. شاید چون می‌خواستم بدونم دنیا از نگاهِ امثالِ یونس چطوریه. این که هر روز ساعت‌ها بشینی و زل بزنی به آدم‌های رنگارنگِ در حالِ عبور بلکه از هر بیست نفر، یک نفر به سمتت بیاد تا دستِ خالی برنگردی پایین‌ترین نقطه‌ی شهر.

بعد از اون شب، هر شبی که بتونم می‌رم پیاده‌روِ همون خیابون. اول می‌رم سمتش و حالش رو می‌پرسم و بعد همون همیشگی‌ها رو براش می‌خرم. بینِ خودمون بمونه. قند توی دلم آب می‌شه وقتی از دور من رو می‌شناسه و نگاهش می‌خنده. همیشه چند دقیقه خیره می‌شم به چشم‌هاش. غم داره. حتی وقتی می‌خنده.

 

(ن) می‌بخشم

خیلی دوست داشتم صبحِ روزِ عاشورا اعلام کنم بالاخره تنها دو نفری که با خودم عهد بسته بودم ابداً نبخشمشون رو بخشیدم اما نه بیان باهام همکاری کرد نه دلم! نتیجه این که باز هم مثلِ همیشه دیر رسیدم. شبِ شامِ غریبان، با دلی که بهم قول داده تا اربعین با خودش کنار بیاد و ببخشه و صنما رو دوباره متولد کنه. صنمایی که مدام با خودش دودوتا چهارتا نکنه که دنیا دارِ مکافاته یا نه. بدی کنی بد می‌بینی یا نه. زجر بدی زجر می‌بینی یا نه. دل بشکنی دلت رو می‌شکنند یا نه. کافیه!
لازمه‌ی پرواز بُریدنه، نتیجه‌ی پرواز رهایی. من فکر می‌کنم همین یک درس از عاشورا برای کلِ زندگی کافیه.

 

+ خیلی دیر اما التماسِ دعا.

+ فقط به اندازه‌ی ۱:۲۷ بشنویم. نه بیشتر :)

+ عکس رو بدونِ اجازه از جنابِ دژاوو ربودم!

 

دقیقاً کِی؟!

+ خیلی دوستت دارما :) [قلبِ آبی]

× واقعاً؟! [بغض]

+ نمی‌دونستی؟!

× زیاد این جمله رو ازت نشنیدم.

+ به وقتش زیاد می‌شنوی.

 

به وقتش؟! دقیقاً کِی؟! یک سالِ دیگه؟! ده سالِ دیگه؟! بیست سالِ دیگه؟! وقتی تارهای سفیدِ موهامون از چهار تا‌ شدن چهل ‌تا؟! وقتی دست‌هامون جون ندارن «محکم» بغل کنیم هم رو؟! وقتی گوش‌هامون نمی‌تونن بشنون چطوری از تهِ دل «عشق» صدا می‌کنیم هم رو؟! وقتی چشم‌هامون نمی‌تونن ببینن قابِ عکس‌های خاطراتِ مشترکِ نداشتمون رو؟! وقتی پاهامون توانِ قدم زدنِ هزار خیابون‌ِ نرفته رو نداره؟! وقتی نفس نداریم شب‌ها واسه هم مولانا بخونیم؟! وقتی باید موهای نوه‌هامون رو ببافیم در حالی که اصلاً بچه‌ای نداریم؟! وقتی دیابت و فشارخون و هزار مرضِ دیگه نمی‌‌ذاره شبِ تولدمون هله‌هوله بخوریم و یا وقتی آلزایمر نمی‌ذاره حتی اسمِ هم رو به یاد بیاریم؟! دقیقاً کِی؟!

 

 

دو قاچ و نه بیشتر

پیتزای مرغ و قارچ رو خیلی دوست دارم؛ قارچِ سوخاری رو خیلی خیلی اما خب ترجیح می‌دم زیاد فست‌فود مصرف نکنم مگر در مواقعی که بخوام کسی رو مهمون کنم یا خودم برای خودم جشن بگیرم. دیروز تصمیم گرفتم بعد از یک ماه و دو هفته خودم رو به یه شامِ تک نفره‌ی نسبتاً لاکچری دعوت کنم. واقعیت اینه که واسه رسیدن و خوردنش هیجان داشتم اما وقتی رسید و همه رو جلوی خودم چیدم، بعد از خوردنِ دو قاچ پیتزا و چهار پنج‌ دونه قارچِ سوخاری دیگه میلی نداشتم. همه رو جمع کردم گذاشتم توی یخچال و مثلِ همیشه سرم رو گذاشتم روی پتو و پاهام رو روی بالش و ادامه‌ی کتابم رو خوندم.

هوسِ رسیدن کلِ زندگیمون رو محاصره کرده. رسیدن به خونه، ماشین، فلان شغل، فلان سِمَت، فلان کتاب، فلان گوشی، فلان دوربینِ عکاسی و چه و چه. واسه رسیدن هر کاری می‌کنیم حتی اگه لازم باشه حالمون رو برای آینده‌ قربانی می‌کنیم اما وقتی می‌رسیم، می‌بینیم اونقدرا هم چیزِ خاصی نبوده. بعد هم آرزوی محقق شده رو می‌ذاریم یه گوشه خاک بخوره؛ لم می‌دیم روی مبل و به رسیدنِ بعدی فکر می‌کنیم و براش دونه‌دونه ثانیه‌ها رو می‌شمریم. فکر می‌کنیم اگه به دستش بیاریم خوشبخت‌ترینیم و دیگه از خدا هیچی نمی‌خوایم و اینطوری می‌شه که همه‌ی زندگیمون صرفِ دویدن و رسیدن به آرزوهایی می‌شه که تمومی نداره. آرزوهایی که اکثرشون فقط از دور قشنگ‌اند.

 

خودت که بهتر می‌دونی

می‌دونستم سخته اما تا قبل از اینکه خودم واردِ بیمارستان بشم و دو تا ماسک بزنم و گان بپوشم و شیلد بزنم و چه و چه، اصلاً فکر نمی‌کردم تحملِ حتی یک دقیقه‌ی این شرایط، تا این اندازه غیرِ قابلِ تحمل باشه. واقعیت اینه که کادرِ درمان داره زیرِ این وسایلِ حفاظتی از شدتِ گرما و کمبودِ اکسیژن تموم می‌شه اما هم‌چنان یه عده رعایت نمی‌کنند که نتیجه‌اش می‌شه پر شدنِ بخش‌های غیرِ کروناییِ بیمارستان‌های سفید از بیمارانِ کرونایی. شوکه می‌شی وقتی هفتِ صبحِ روزِ دوشنبه، واردِ بخشِ جراحیِ توراکس می‌شی و می‌بینی مریضی که دیروز داشتی معاینه‌اش می‌کردی و بخاطرِ اون حجم از وسایلِ حفاظتیِ تو و تنگیِ نفس داشتن و به دنبالِ اون آهسته صحبت کردنِ مریض مجبور شدی تا جای ممکن بهش نزدیک بشی بلکه بفهمه و بفهمی از هم چی می‌خواید رو جلوی چشمت به بخشِ کرونا منتقل می‌کنند.

حالِ این روزهام شده مثلِ پلی‌لیستم. غالباً آروم و اندکی شاد که همه حولِ محورِ چاوشی می‌چرخه. اعتیادِ جالبیه. یه اتاقِ خالی، یه خوابگاهِ خالی و روزهای پر از سکوت که سعی می‌کنم با کتاب و موسیقی و فیلم پر بشه تا این یک ماه و چند روز هم بگذره. بینِ کتاب‌‌هایی که اینجا دارم جای خالیِ عشق توی ذوقم می‌زد واسه همین دو تا از کتاب‌های عاشقانه‌ی کلاسیکِ قرنِ نوزده رو سفارش دادم و تصمیم دارم تا زمانی که برسند، کتابِ «پانزده زندگیِ اولِ هری آگوست» رو تموم کنم. بهتره خوب بگذره تا این که فقط بگذره :)

بعد از پنج ماه بالاخره دیروز قسمت شد با ذکرِ «منم دو دست که می‌خواهم بغل بگیرمت ای جنگل» روبه‌روی گنبدش بایستم و مثلِ همیشه یادم بره چی می‌خواستم و آخرش واسه همه‌مون در راستای قولی که شبِ قدر بهتون دادم ذکر رو ادامه بدم و بگم خودت که بهتر می‌دونی «کسی نمی‌شنود ما را».

 

+ متاسفانه امروز بیان واسه آپلودِ موسیقی با من سرِ ناسازگاری داره لذا در صورتِ داشتنِ علاقه، خودتون «چشمه‌ی طوسی» رو گوش کنید :)

 

به اندازه‌ی چند سی‌سی رنگ

قرارمون این شد که رنگ‌ها رو بپاشیم روی صفحه تا انرژی و امید در رگ‌هامون جاری بشه. واسه همین امروز بعد از امتحان دست به کار شدم و نتیجه شد ایشون. ترکیبی از درون و بیرونِ صنما با تاکید روی لبخند چون به قولِ دژاوو جزئیات مهم است!

 

+ به دعوتِ جنابِ شاعر :)

+ می‌دونستید زمانِ کشیدنش و حتی همین الان جنابِ چاوشی داره توی گوشم «جهانِ فاسدِ مردم را» رو می‌خونه؟!

 

چهل روز شکرگزاری

نمی‌دونم نویسنده‌ی کدوم وبلاگ شروعش کرده و از کی شروع شده و چند نفر شرکت کردند. حتی نمی‌دونم برای نوشتنش باید دعوت می‌شدم یا نه. فقط تهِ دلم مثلِ یه دختر بچه‌ی دو ساله با موهای خرگوشی که یه عروسک هم‌قدِ خودش پشتِ ویترینِ یه فروشگاهِ بزرگِ اسباب‌بازی دیده، بالا و پایین پرید و خواست منم شروع کنم به نوشتن تا یادم بمونه دنیا هنوز هم خوشگلی‌های خودش رو واسه شکرگزاری داره. پس بسم الله :)

 

روزِ اول

به وقتِ آخرین روزِ آخرین بهارِ قرن، بخاطرِ بهبودیِ کاملِ داداش و برگشتِ آرامش به خونه شکر.

 

روزِ دوم

بخاطرِ حسِ خوبِ مرورِ خاطراتِ بچگی وقتی اتفاقی متوجه شدم شبکه فارس داره دایه مکفی رو پخش می‌کنه و تماشای احتمالاً ششمین بارِ اون شکر.

 

روزِ سوم

بخاطرِ حضورِ سایه‌‌ی سر، پدربزرگ جانِ گوگولی و قشنگم که همیشه اولین کسی هست که روزِ دختر و تولدم برام پیامِ تبریک می‌فرسته شکر.

 

روزِ چهارم

به چشمام خیلی بدهکارم. توی بازه‌های مختلف زیاد گریه کردم. یه وقت‌هایی هم زیاد بیدار موندم و نوشتم و خوندم و خوندم و خوندم. بخاطرِ ضعیف نشدنِ چشم‌هام و دیدنِ درخت‌های انارِ خونه‌ی سید شکر.

 

به بهانه‌ی تولدِ حضرتِ خورشید

یکی از درس‌های ترمِ قبل فارماکولوژی بود. از اون درس‌هایی که شروعش جذاب و شیرینه اما یکم که فشرده می‌شه و از برنامه جا می‌مونی دیگه جمع کردنش با خداست. سه تا استاد داشتیم که هر سه استاد تمام و از اساتیدِ دانشکده‌ی دارو بودند. هر سه خیلی خوب بودند اما استادِ آخر بخاطرِ مشکلات و کمبودِ وقت فشرده تدریس کرد و همین باعث شد تا قبل از شروعِ فرجه‌ها نتونم مباحثش رو بخونم اما شکرِ خدا فارما امتحانِ اول بود. سرِ جلسه استادِ اول سوالاتش رو آورد و گفت یه ربع وقت دارید. سوا‌ل‌ها راحت بود به نسبت و تقریباً همه رو با اطمینان جواب دادم. بعد سوالاتِ استادِ دوم و سوم رو با هم آوردند همراه با یه پاسخنامه و گفتند جواب‌ها رو بدونِ خط خوردگی واردِ پاسخنامه کنید! سوالات سخت بودند به نسبت مخصوصاً این که من روی مباحثِ استادِ سوم تسلطِ کافی نداشتم و شرایطِ امتحان و زمانِ کم همه چی رو بدتر کرده بود. جالب این بود که سوالاتِ استادِ دوم از یک تا پونزده بود و سوالاتِ استادِ سوم از سی و چهار تا پنجاه و پنج! آخرهای امتحان متوجه شدم چون جواب‌ها رو با هم وارد کردم دقت نکردم و جواب‌های سوالاتِ استادِ سوم رو از سی و پنج وارد کردم. بعد از امتحان هر طور حساب کردم دیدم فارما پاس نمی‌شه. کاری از دستم ساخته نبود. مثلِ همیشه با بچه‌ها رفتیم حرم و با شوخی و لبخند‌ از امام رضا کمک خواستیم. من اما می‌دونستم دعا فایده نداره و از طرفی چون هر چی از امام رضا خواسته بودم بهم داده بود دوست نداشتم چیزی بخوام که می‌دونستم نمی‌شه. وقتی می‌خواستیم برگردیم کنارِ باب‌الجواد لحظه‌ی سلامِ به آقا ته دلم گفتم کاش یه کاری کنی.

تقریباً امتحاناتِ آخر بود. مثلِ همیشه واسه درس خوندن رفتم کتابخونه مرکزی. به محضِ ورود دوستم اومد سمتم و گفت هول نکنی ها نمره‌ی فارما رو زدند. فقط خدا می‌دونه با چه استرس و حالی واردِ سایت شدم. تا چند دقیقه من به صفحه‌ گوشی خیره شده بودم ببینم ۱۷.۳۵ هست یا ۷.۳۵ :| به قولِ گروس فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.

بعد از تموم شدنِ امتحان‌ها یه روز بچه‌ها اومدند دنبالم رفتیم شیرینی ‌فروشیِ نزدیکیِ خوابگاه. دو تا جعبه شیرینی گرفتم و با مترو رفتیم ایستگاهِ بسیج. بقیه‌ راه رو تا حرم پیاده رفتیم. جلوی باب‌الجواد شیرینی‌ها رو پخش کردیم و رفتیم صحنِ آزادی چون صحنِ انقلاب زودتر از بقیه صحن‌ها پُر و درش بسته می‌شه. از قشنگ‌ترین لحظه‌های حرم زمانی هست که بعد از نمازِ مغرب و عشا در‌های صحنِ انقلاب رو باز می‌‌کنند و واردش ‌می‌شی. حس می‌کنی از هر لحظه‌ی دیگه به آقا نزدیک‌تری. چشمم که به گنبد افتاد زدم زیرِ گریه و چون دوست ندارم کسی اشک‌هام رو ببینه چادر رو کشیدم روی سرم.

رئوف یعنی هر چی بخوای بهت می‌دم. یعنی وقتی می‌دونم آخرِ داشتنِ چیزی که براش خوشحالی چقدر تاریکه ازت می‌گیرمش و واسه گریه‌های لحظه‌ای و دردهای موقتیِ بعدش محکم بغلت می‌کنم. رئوف یعنی فرقی نمی‌کنه چطوری فکر می‌کنی، چطوری لباس می‌پوشی، چی رو قبول داری و چی رو باور نداری. یعنی هر طوری باشی من ضامنِ دلتم و نمی‌ذارم دستِ خالی برگردی.

 

+ عیدتون مبارک :)

 

۱ ۲ ۳ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan